قلم خاطرات و جستجوی همسر در شیدایی با اشتیاق

ازدواج آسان و راحت در بین انتخاب 1 میلیون کاربر

قلم خاطرات و جستجوی همسر در شیدایی با اشتیاق

۲۱ بازديد

پس از پایان فصل اول کانال، زمانی از قبل برنامه ریزی شده  را برای دوری از شلوغی، و عکاسیِ  معماری شروع کردم. یکی از هیجان انگیزترین کار های ثبت نام در سایت همسریابی شیدایی و جستجو بریا پارتنر خوب بود. پایتخت ایرلند. شهری که هنوز برجستگی های تاریخی و اصالت تماشایی اش را با سخاوت نشان می دهد. تحقیق روی کلیساهای قدیمی این شهر و  تماشای شیوه معماری شان علتِ پررنگ سفرم بود.  در سفر کوتاهم به دوبلین، بعد از کازابلانکا، به پیشنهاد یکی از اساتید در هتل میتون ساکن شدم. جایی در خیابان عجیبِ مریسون. در سراسر این خیابان بناهایی تاریخی با معماری های پر جزئیات وجود داشت. خاصه، بنایی متعلق به وزارت دارایی، روبروی هتل. اکثر بناهای شهری دوبلین معماری سبک Georgian دارند. متاثر از روحِ طراحی انگلیسی. جالب تر این که ساختمان وزارت دارایی با معماری Roman Style دقیقا مقابل هتلی قرار داشت که فرزند مدرن و ساده تر همان سبک محسوب می شد. سبکی که گاهی به آن شیدایی مراغه هم می گویند. از لذت هایم، عکاسی در شب، از ساختمان های همین خیابان بود. در چند قدمی آن، گالری ملی ایرلندبهشتی از آثار هنری بود که تنها عکس هایشان را در کتاب ها دیده بودم. آثاری بیشتر از هنرمندان ایرلندی، ایتالیایی و آلمانی. دو اثر مرا بی اندازه تحت تاثیر قرار داد. نقاشی با عنوان شیدایی تهران ، اسم نقاش اش را نمی دانم و اما فامیل اش Burton  بود. او بعد از حادثه ای دست راستش آسیب می بیند. خلق هنری را اما با دست چپش شروع می کند. برتون ایده نقاشی را از شعری عاشقانه که در صیغه یابی شیدایی – حماسی گرفته بود.  دیگری، اثری با نام شیدایی تبریز ، اسم نقاش اش خاطرم نیست. پوسترهایشان را خریدم. لوله کردم. اما در فرودگاه مسکو در دستشویی جا گذاشتم و از دست دادم.  از سنتِ سفرهای این چندساله ام به شهرهای دنیا، بزرگترین تجربه ام فهم این مساله است که آمریکا، زادگاهم، یا ایران، زادگاه پدری تنها نقطه ای در میان هزاران نقطه ای روی یک نقشه هستند که می توانند فرهنگ و هنر و جذابیت های خود را داشته باشند. اگرچه هنوز زود و احمقانه است که خود را فردی جهاندیده حساب کنم، اما آنچه در این مدت فهمیده ام این که چگونه هر سرزمینی برای خودش، در تاریخ هنر و فرهنگ و سیاست، نقطه ای مهم است. یک وزنه است. این تعصب و یک جا نشینی است که سبب می شود برخی مردم آمریکا یا حتی ایران، در یک خصوصیت مشترک، خود را مایه افتخار جهان بدانند.  مثلا درک اخیر من من از سفرم به ایرلند یا مسکو این بود که بیشتر، ایرانِ معاصر با این پیشینه تاریخی که بدان مغرور است تا چه حد در معماری شهری معاصرش عقب مانده و بلاتکلیف است. بی هویتِ ملی، طراحی های آمده از ژورنال های غربی، آشکار بودن کم فهمی مدیران و سرمایه گذاران بر فهم اهمیت هویت در بافت، و همین طور غرب باخته بودن برخی معمارانش.  آنچنان که من در ایران هرچه فراوانی از  بناهای اقتباسی از سبک رومی و مدرن غربی و ... می بینیم، کمتر می بینم که در آن هویت و اصالت ایرانی باشد. تاسف آور نیست؟ ما در بناهای مان برای 100 سال آینده چه می خواهیم از خود برای نسل بعد باقی بگذاریم؟ برای ملتی که به تاریخ کهن خود مغرورانه می بالد، و بخشی از آن تاریخ را معماری نشان می دهد، این بی هویتی یک سرطان است... امروز شنبه، 4 نوامبر 1399. این مواقع، زندگی کردن در لس آنجلس را دوست دارم. هوایی با خنکیِ دلچسب، آسمانی با ابرهای زیبا، لبریز از سایه روشن، و نسیم های زیر گرمای ملایم آفتاب. یک صبحانه عالی خوردم. سیب زمینی پخته و فلفل سیاه و مقداری سس سویا، تخم مرغ نیمه عسلی و نان سنگک و آب پرتقال. اگرچه یکی از تخم مرغ هایم داخل دستگاه ترکید. تجربه اش را چند مرتبه داشته ام. اخیرا سه تا داخل دستگاه می گذارم. دوتا می خورم و یکی برای زاپاسِ ترکیدن. اگر هم نترکید، گاهی می برم و ساعت 10 صبح می خورم. نمی دانم چه رازی هست که کوفته سفته هم بدهند به آدم آن ساعت، وسط کار، حسابی می چسبد... حال مادر این چند روز خوب نبود. خودشان هم از این که کتابشان نیمه کاره بماند کم خواب شدند و کمتر استراحت می کنند. دیروز اتفاق عجیبی افتاد، من در سایت ازدواج شیدایی که ثبت نام کرده بودم  در حال دیدن یک فیلم سیاسی و عشقی دیدم. داخل گوشی شان. یادم آمد وقتی کودک بودم، مجله های لختی پُختی را پنهان می کردم زیر کتابهایم. والدین ام که دور می شدند، کشویی می کشیدم بیرون و نگاه شان می کردم. خوشگل هایش را می بریدم و داخل جعبه کفشی می ریختم و کارتن را داخل اتاق پدر پنهان می کردم. یک بار مادر آن ها را که یافت گمان کرد پدر عکس لختی دختران شیدایی را جمع می کند. (ادامه دارد) خاطرم مانده که یک خانمی که داخل وانی پر از کف بود و داخل مجله بود، عاشقش شده بودم و روزی چندبار انگشت ام را روی صورت اش می مالیدم. حسِ عمیق. 7 ساله که بودم. و حال فکر می کنم چقدر احمقانه است که گمان می کنم بچه های کم سن و سال این چیزها را ندارند، خودم یکی اش. آن خانم را هنوز دارم، داخل کارتنی در انبار آرپارتمان ام در تهران.  فانتزی عاطفی، اثر عمیقی بر روان انسان ها دارد. خاصه اگر میان ما و کسی گره بخورد که قرار است ناشناس یا دور از دسترس بماند. اثر عاطفی "بابا لنگ دراز"، چیزی است که من در همین کانال و میان خودم و خوانندگان می بینم. بارها برایم نقل شده. افرادی که خواب می بینند، می گویند دفترچه ای برای نوشتن برای پرنس جان دارند و یا حتی آن هایی که توصیف خود را از چهره و صدایم تعریف می کنند و می خواهند بدانند چقدر درست است. حتی در میان برخی آقایان. آنال های عمیق حسی نسبت به کسی که ندیده اند.   من این حس را چدسال پیش با نویسنده کتاب A Presidential Novel داشتم. فردی که از اطرافیان پرزیدنت اوباما بود و درباره او ناشناس می نوشت. این که چه کسی میتواند باشد، با چه چهره ای، با چه نفوذی یا چه جذابیتی. کسی که تا این اواخر ناشناس ماند و تازه فهمیده ایم شاید Mark Salter است، یکی از نویسندگان سخنرانی های رئیس جمهور آمریکا.  اما واقعا چه اهمیتی دارد که ناشناس چه کسی است؟ باید به جایی که او نشان می دهد نگاه کرد نه انگشت اشاره اش... امروز کاتالوگ گوجه را می خواندم. اتومبیل ام. به قدرِ یک دیکشنری است. یافتم که داخل اش سیستم ترمز هوشمند دارد. یعنی اگر راننده حواس اش نبود، خودش ترمز می کند (Precrash system). از آنجایی که سخت اعتماد هستم، ترجیح دادم آزمون کنم. با گوجه بیرون رفتم، یک آقای مکزیکی خسته ی خیلی تپل دیدم در حال خوردن چیپس.  سایز رضا اصلانی. از خط عابر پیاده نمی رفت. از این چاقالوها که اینقدر دمبه دارند که اگر ضربه ای بخورند تنها می گویند اوفِی!  سرعت گوجه را کم کردم. پا  از روی ترمز برداشتم. موسیقی خواجه امیری پخش می شد. های های می کرد. اتومبیل به دو متری اش رسید. گوجه ترمز نکرد. آن آقا تا متوجه شد به اندازه یک تخم کبوتر چشم هایش بیرون زد و همین طور که فحش اسپانیش می داد و چیپس هایش  پاشیده بود داخل هوا، قِل خورد و جَست آن طرف. دیرتر قل می خورد، زده بودم. ایستادم و از پنجره عذرخواهی کردم. گفت Really Fuck You.  مهاجر غیرقانونی بود، وگرنه سر این خبط پلیس را صدا می کرد. سر خیابان به کمپانی اتومبیل زنگ زدم و موضوع را گفتم. گفتند باید آن را از طریق Screen داخل اتومبیل فعال کنم. فعال کردم. حالا تا یک تپل دیگر پیدا کنم و ببینم کار می کند یا نه. بیشتر عصرها بیرون می آیند...  درس های این ترم بی اندازه سخت شده. به اندازه کافی مچاله می شوم. انجام تکلیف های مدرسه معماری اما خودش داستانی غم انگیز برای منی است که عاشق تمرین هستم و وقت اش را ندارم. دستی ها و خواندنی ها را به هر ترتیب می رسم که انجام دهم و اما برای کامپیوتری ها زمان کم می آورم. این ترم استادی دارم که از سئوال کردن هایم خوشش می آید؛ یک پاراگراف که حرف می زند نگاه می کند، غمزه می آید. یعنی سئوالی داری بپرس. اغلب می پرسم. سئوال که زیاد می پرسم در نمره دهی هوای ام را دارند.  در دانشگاه شهید چمران اهواز که آن زمان درس می خواندم، اساتید اگر جواب را بلد بودند می گفتند چه سئوال خوبی! اگر هم بلد نبودند می گفتند بعد از کلاس.خداروشکر اینجا بلد نباشند راحت می گویند اجازه بده مطالعه کنیم، بعد جواب می دهیم. خیلی شیک، خیلی صادقانه. به این چیزها زیاد دقت می کنم. خاصه برای روزی که اگر استاد شدم.... امشب می خواهم چند کتابی که از ایران آورده ام را شروع کنم به مطالعه. یکی اش فرهنگ سیاسی دکتر محمود سریع القلم است. دوستش دارم این آدم را. حرف های عمیق اش را ساده می زند. این عالی است. چقدر از قلمبه بافی بیزارم. در هر نوشته ای. از رمان گرفته تا نقد معماری و سینمایی. حرف ات را ساده بزن تا خواننده زود بفهمد، چرا با انتخاب کلمات سخت فهم و من درآوردی می خواهی خودت را به رخ خواننده بکشی؟ ساده حرف زدن هنر است، حتی برای یک متخصص، برای همین از سخت نویسی تازه باب شده ی متظاهرانه و روشنفکرانه در نوشتار متنفرم...  تازگی ها شطرنج بازی می کنم، آنلاین، با افرادی که نمی شناسم. دلچسب است. من خیلی کودکی نکردم، تا بوده بازی فکری جلوی ام گذاشته اند. برای همین یک بخش از روان ام معیوب است، همه چیز را جدی می گیرم. درست می شوم انشالله. به قول راننده قزوینی تبار پدرم، "بگوز بالام جان! در زندگانی همیشه رها باش".... تا بزودی.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.